معنی برکشیدن شمشیر

حل جدول

لغت نامه دهخدا

برکشیدن

برکشیدن. [ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف):
لعل می را ز درج خم برکش
در کدونیمه کن به پیش من آر.
رودکی.
ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من ز خون دیده خضاب.
خسروانی.
پرستنده ای را بفرمود شاه
که طشت آور و آب برکش ز چاه.
فردوسی.
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود.
لبیبی.
ز دل برکشد می تف درد تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب.
اسدی.
برکشم مر ترا بحبل خدای
بثریا ز چاه سیصدباز.
ناصرخسرو.
برکشد هوش مرد رااز چاه
گاه بخشدْش و مسند و اورنگ.
ناصرخسرو.
گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشو
زآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید.
ناصرخسرو.
کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء).
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی.
نظامی.
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند برکشید ای دوست مشتاب.
نظامی.
تا برنکشد زچنبرش سر
مانده ست چو حلقه بر سر در.
نظامی.
مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو؛ برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب). || جدا کردن. به یک سو زدن: چادر سیمابی از روی عروس عالم برکشیدند. (سندبادنامه ص 308). انتزاع، برکشیدن از کسی مال وی را. امتشاش، برکشیدن زیور را از گردن خود. امتصاخ، برکشیدن شاخ و برگ یز. امتلاع، برکشیدن پوست گوسفند را از گردن. مصخ، برکشیدن برگ و شاخ یز. (از منتهی الارب). سلخ، برکشیدن پوست.
- برکشیدن پنبه از گوش، خارج کردن آن. گوش فراداشتن. آماده ٔ شنیدن شدن:
شو پنبه ٔ جهل برکش از گوش
بشنو سخنی بطعم شکّر.
ناصرخسرو.
- برکشیدن جامه یاپیرهن و جز آن، برآوردن آن از تن. کندن و بیرون آوردن لباس از تن:
غمین گشت و پیراهنش برکشید
یکی آبکش را ببر درکشید.
فردوسی.
برکش ای ترک و بیک سو فکن این جامه ٔ جنگ
چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر ز چنگ.
فرخی.
هست در این بس خوشی جامه ز تن برکشی
برکشی و درکشی بنده ت را بر چکاد.
منوچهری.
پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد عزذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی. (تاریخ بیهقی). چون آدم گندم بگلو فروبرد همه ٔ حله ها از آن فروریخت از همه ٔ اعضای ایشان حق تعالی چون ناخن آفریده بود و از ایشان برکشید و تن ایشان برهنه ماند. (قصص الانبیاء ص 19). شیخ گفت این ساعت برو... و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند... (تذکرهالاولیاء عطار). لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند. (کتاب المعارف).
- نقاب برکشیدن، بیک سو زدن آن:
زآن روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند.
سعدی.
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتودهد چنانکه شب تیره اختری.
سعدی.
|| پوشاندن با چادریا چیزی مانند آن:
گلبن پرند لعل همی برکشد بسر
باران گل پرست همی گسترد نثار.
فرخی.
|| گستردن:
برکشیدند بکهساره ٔ غزنین دیبا
درنوشتند ز کهپایه ٔ غزنین ملحم.
فرخی.
|| ممتد کردن. (یادداشت مؤلف). ممتد ساختن:
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
- رده برکشیدن، رده کشیدن. صف زدن:
ز دیبای رومی به پیشش سوار
رده برکشیده فزون از هزار.
فردوسی.
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان.
فردوسی.
- صف برکشیدن، صف زدن. رده بستن: در شهرستان بگشودند و آن مهتران... صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید.
فردوسی.
درفش فریدون چو آمد پدید
سپاه منوچهر صف برکشید.
فردوسی.
|| افزودن.
- برکشیدن سال، رسیدن آن. منتهی شدن آن:
چو سال جوان برکشد بر چهل
غم روز مرگ اندرآید بدل.
فردوسی.
|| بالا بردن. بالا کشیدن:
آن کجا سرْت برکشید بچرخ
بازناگه فروبردْت بخرد.
خسروانی.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتنی سپهرش همی برکشید.
فردوسی.
تا چون سولاخ شود آن زنبیل را زود برکشند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
دامن از ساق بلورین بگریبان برکش.
سوزنی.
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
نظامی.
- تنگ برکشیدن، مجهز و آماده شدن. مهیای کاری گشتن. مصمم گشتن:
چون گرفتی فراز و پست و نشیب
برکش اکنون بر اسب رفتن تنگ.
ناصرخسرو.
هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ.
مسعود.
یا اول محنت است یا آخر عمر
زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک.
(از سندبادنامه).
|| بالا بردن. بالای سر بردن:
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزم ساز.
فردوسی.
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سررشته از غیب درمیکشند.
سعدی.
|| ترقی دادن کسی را. (آنندراج). مرتبه ٔ کسی را افزودن. (آنندراج) (غیاث). بلند کردن. نواختن. به پایگاه بلندرسانیدن. برگزیدن. ترتیب کردن و نواختن: از خلفاء بنی عباس نخستین کسی که ترکان را برکشید او [مأمون] بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). من آگاهم از اطاعت تو و ترا نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یکی را ز خاک سیه برکشید
یکی را ز تخت کیان درکشید.
فردوسی.
ورا برکشیدند و دادند چیز
فراوان بر او سال بگذشت نیز.
فردوسی.
بداندیشگان را همه برکشید
بدانسان که ازگوهر او سزید.
فردوسی.
نژادسماعیل را برکشید
هر آنکس که او مهتری را سزید.
فردوسی.
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشید.
فردوسی.
آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
وآزادگی نمودن و رادی شعار او.
فرخی.
همیشه عادت او برکشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار.
فرخی.
نه برکشیده ٔ او را فلک فروفکند
نه راست کرده ٔ او را کند زمانه تباه.
فرخی.
خدایگان جهان را ببرکشیدن او
عنایتی است که او را پدید نیست کنار.
فرخی.
میر همی برکشدش لخت لخت
آخر کارش بدهد تاج و تخت.
منوچهری.
توان دانست اعتقاد ما به نیکو داشت [او] و برکشیدن فرزندانش و نام نهادن مر ایشان را. (تاریخ بیهقی). برادر ما را [مسعود] برکشید [محمود]. (تاریخ بیهقی). وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید. (تاریخ بیهقی ص 92). هر کس که خرد دارد... و پادشاهی وی را برکشد حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیاده کند. (تاریخ بیهقی ص 33). بر اثر اینها گوهرآئین خزینه دار این پادشاه که مروی را برکشیده بود و به محلی بزرگ رسانیده... (تاریخ بیهقی ص 282). و این سه تن را برکشید [یعقوب] واعتمادها کرد در اسباب ملک. (تاریخ بیهقی).
گر او را سر امشب بچنبر کشم
ترا از مهان سپه برکشم.
اسدی.
جهان آفرینش چنان برکشید
که نامش بهر گوشه ای گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.
ناصرخسرو.
ارسلان همی بایست که او را بکشد و یا برکشد و بزرگی دهد. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمی کشیدی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). او را بلجاج دیگر اصحاب اطراف پارس برکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). ایشان را [مسعودیان را] فضلویه برکشید و قلعه ٔ سهاده بدیشان داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی گشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). نخستین کسی از بنی عباس که ترکان داشت معتصم بود و ایشان را بزرگ کرد و مهترانشان را برکشید چون اشناس و اینانج و بوغا الکبیر. (مجمل التواریخ).
آنرا که زنی ز بیخ برکن
و آنرا که تو برکشی میفکن.
نظامی.
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو.
نظامی.
جلال الدین پسر دواتدار کوچک را برکشیده برد. (جامعالتواریخ رشیدی). صاحب شمس الدین محمد جوینی را برکشید و صاحب دیوانی ممالک به وی مفوض فرمود. (جامعالتواریخ رشیدی).
هرکه را شاه برکشد بپذیر
وآنکه را دشمن است دوست مگیر.
اوحدی.
- برکشیدن حق، ترقی دادن حق. بالا بردن حق. اعتلای حق:
نگاه داشتن عهد و برکشیدن حق
بزرگ داشتن دین و راستی گفتار.
فرخی.
- برکشیدن نام، بالا بردن و مشهور کردن آن:
چنین داد پاسخ که من کام خویش
بخاک افکنم برکشم نام خویش.
فردوسی.
- خود را برکشیدن، بزرگ نمودن خویش را در انظار دیگران و عجب و غرور نشان دادن:
عیب است عظیم برکشیدن خود را
وز جمله ٔ خلق برگزیدن خودرا
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را.
باباافضل کاشی (از آنندراج).
- سر برکشیدن به، به اوج بلندی رسیدن:
بنای ملک توچون برکشید سر بفلک
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد.
مسعود.
- || سر پیچیدن. نافرمانی کردن:
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرْش باید برید.
دقیقی.
- سر به ماه برکشیدن، به پایگاه بلند رسیدن:
بمردی رسد برکشد سر بماه
کمرجوید و تاج و تخت و کلاه.
فردوسی.
- || به پایگاه بلند رساندن:
یکی را سرش برکشد تا بماه
فراز آورد زآن سپس زیر چاه.
فردوسی.
- کسی را بروی کسی برکشیدن،وی را امتیاز و برتری بخشیدن و بالا بردن نسبت به دیگری: در دل کرده بود که او را بروی ایاز برکشد. (تاریخ بیهقی). طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستندکه بروی استادم برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی).
|| برافراشتن. بلند کردن. افراشتن. ساختن. برپا کردن:
ز دیبا سراپرده ای برکشید
سپه را بمنزل فرود آورید.
فردوسی.
از آنگه که یزدان جهان آفرید
فلک برکشید و زمین گسترید.
فردوسی.
جهاندار تا این جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
فردوسی.
یاکس دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات.
ناصرخسرو.
حصار فلک برکشیدی بلند
درو کردی اندیشه را زیر بند.
نظامی.
- بادبان برکشیدن، برافراشتن بادبان. روان کردن کشتی:
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.
فردوسی.
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
ز نیک و ز بدهاسر اندرکشید.
فردوسی.
- رایت و علم برکشیدن، افراشتن علم:
چنان کز عقل فتوی میستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی.
نظامی.
چو شب روی از ولایت درکشیدی
سپاه روز رایت برکشیدی.
نظامی.
عمل بیار و علم برمکش که مردان را
رهی سلیم تر از کوی بی نشانی نیست.
سعدی.
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر بجیب عدم برکشید.
سعدی.
- قبه برکشیدن، برپا کردن آن. برافراشتن آن. بالا بردن آن:
چو از کهربا قبه ای برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی.
فرخی.
|| آویختن به دار. دار زدن. بر دار بربردن: عادت او آن بود که دزد را برکشیدی و چشمهایش به مسمار بدوختی. (فتوح 3: 149). || برآوردن. برون دادن چنانکه نفس یا آه از سینه و جگر و جز آن:
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
بیامد چو برزو مر او را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی برکشیدی ز دل آه سرد.
فردوسی.
قطرات عبرات از دیده فروبارید و نفس سرد از سینه برکشید. (سندبادنامه ص 40). و رجوع به باد سرد و آه سرد شود. || برون دادن. برآوردن چنانکه خروش و ناله و نغمه و آواز و مانند اینها را:
هر زمان برکشد ببانگ بلند
زین سپه چاه ژرف این دولاب.
ناصرخسرو.
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده.
نظامی.
گه ببستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
- آواز برکشیدن، آواز برآوردن: چون بدید سلیمان را که می آید در نماز بایستاد و آواز برکشید سلیمان صبر کرد. (قصص الانبیاء).
آواز نشید برکشیدی
بیخودشده سو بسو دویدی.
نظامی.
تا وقت نماز لشکر جمله آواز برکشیدند. (جهانگشای جوینی).
- بهم برکشیدن آواز، درآمیختن آوازهای گوناگون بهم:
بشهر اندر آواز رود و سرود
بهم برکشیدند چون تار و پود.
فردوسی.
- خروش برکشیدن، نعره زدن. بانگ برآوردن:
دژم گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
فردوسی.
سپهدار ایران بترکان رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
فردوسی.
- رود برکشیدن، رود نواختن. به صدا درآوردن رود:
بفرمود تا برکشیدند رود
شد ایوان او پر ز بانگ سرود.
فردوسی.
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب.
ناصرخسرو.
- ساز برکشیدن، ساز زدن. ساز نواختن:
بجایی ساز مطرب برکشد ساز
بجایی مویه گر بردارد آواز.
نظامی.
- سرود برکشیدن، نغمه سر دادن:
چون بر در خیمه ای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی.
نظامی.
- غریو برکشیدن، غریو برآوردن: برکشیده غریو؛ فریاد برآورده:
سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
فردوسی.
برنشسته هزار دیو بدیو
از در و دشت برکشیده غریو.
نظامی.
- فریاد برکشیدن، فریاد برآوردن:
بد ساعتی که نعره و فریاد برکشید
کآه از بلای دارو شد دردبرفزون.
سوزنی.
- ناله برکشیدن، ناله کردن:
چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون ناله ای برکشید.
سعدی.
- نای برکشیدن، نای زدن. به صدا درآوردن نای:
بفرمود تا برکشیدند نای
سپه اندرآمد ز هر سو بجای.
فردوسی.
- ندا برکشیدن، ندا کردن:
باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.
ناصرخسرو.
- نغمه برکشیدن، نغمه سر دادن:
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمه ٔ داود.
سعدی.
- نوا برکشیدن، نوا برآوردن:
نوایی برکشید از سینه ٔ تنگ
بچنگی داد کاین درساز با چنگ.
نظامی.
|| آهیختن. آهختن. آختن. برآوردن. (یادداشت مؤلف). از نیام برآوردن. از میان برآوردن. برهنه کردن تیغ و جز آن:
بزد مهره بر پشت پیلان بجام
سپه تیغ کین برکشید از نیام.
فردوسی.
از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بردرید.
فردوسی.
تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
فردوسی.
چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ کین از میان برکشید.
فردوسی.
چو از دور نوش آذر او را [رستم را] بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
شمشیر برکشد و هر کس که او را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی).
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام.
ناصرخسرو.
چون برق خنجر برکشد گلبن وشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کله ٔ دیبا نوا.
ناصرخسرو.
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شود هرکه بود با تو جلیس.
سوزنی.
کف و درفرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره کفی و زهره ٔ زفتی دری.
سوزنی.
بدانسان که گویی علی مرتضی
همی برکشد ذوالفقار از نیام.
سوزنی.
چو شه تیغ را برکشید از نیام
بداندیش را سر درآمد بدام.
نظامی.
دلیران تیغ کینه برکشیدند
چو شیران سوی گوران سر کشیدند.
نظامی.
آن امیران دگر یک یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار.
مولوی.
گرتیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم.
سعدی.
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من.
سعدی.
مباداکه بر یکدگر سر کشند
بپیکار شمشیر کین برکشند.
سعدی.
شرط وفاست آنکه چو شمشیر برکشید
یار عزیزجان عزیزش سپر بود.
سعدی.
امتلاخ، برکشیدن شمشیر از نیام. امتحاط؛ برکشیدن نیزه. (از منتهی الارب). || بالا آمدن. بلند شدن. بررفتن:
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید.
فردوسی.
- برکشیدن آفتاب، طلوع کردن آن:
شب تیره تا برکشید آفتاب
خروشان همی بود دیده پرآب.
فردوسی.
- سر برکشیدن خورشید، طلوع کردن آن:
چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید.
فردوسی.
- قد برکشیدن، قد برآوردن. بالا کشیدن قد:
سروبن برکشید قد بلند
خنده ٔ گل گشاد حقه ٔ قند.
نظامی.
|| براه افتادن. حرکت کردن. (یادداشت مؤلف):
بفرمود تا برکشد رو به روم
بشمشیر ویران کند مرز و بوم.
فردوسی.
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه.
فردوسی.
کمر بند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن ره میاسای و روز.
فردوسی.
سپه ساز و برکش بفرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن.
فردوسی.
بفرمود تا پور هرمزد راه
بپیماید و برکشد با سپاه.
فردوسی.
بپرداز توران و برکش بچاج
ببر تخت ساج و برافراز تاج.
فردوسی.
- ره برکشیدن، راهی شدن. روانه شدن:
وز آنجا دگرباره ره برکشید
سوی بصره و بادیه درکشید.
(گرشاسبنامه).
- سپاه برکشیدن، سپاه گسیل داشتن. سپاه بردن. سپاه سوق دادن و راندن:
شب تیره جوشن ببر درکشید
سپه را سوی تیسفون برکشید.
فردوسی.
غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید.
اسدی.
|| ترک کردن. بیرون شدن:
اگر تو با من مسکین چنین کنی یارا
دو پایم از دوجهان نیز برکشم بی تو.
سعدی.
|| بوییدن.
- برکشیدن بوی، استشمام. بو کردن: گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورْد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد [در زکام]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| کشیدن. رسم کردن: بر دیگر سطح اشکال هندسی... برکشید. (سندبادنامه ص 65).
حبش را تازه کرد از خط جمالی
عجم را برکشید از نقطه خالی.
نظامی.
بگرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای برکشند زنگاری.
سعدی.
|| وزن کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کشیدن:
نیامد همی زآسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم.
فردوسی.
همی نگردد چندانکه دم زند فارغ
ز برکشیدن زرّ عطای او وزّان.
فرخی.
|| آلودن. ملون کردن. (یادداشت مؤلف):
لاله بغنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
کسایی.
|| بر هم کشیدن. درکشیدن. چین دار کردن. (ناظم الاطباء): انذلاغ، برکشیده شدن پوست پشت شتر از بار. تمطط؛ برکشیده گردیدن ابرو و رخسار. (منتهی الارب).


کارد برکشیدن

کارد برکشیدن. [ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) برکشیدن کارد یا شمشیر و جز آن. سَل ّ.


ساغر برکشیدن

ساغر برکشیدن. [غ َ ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) می خوردن. قدح برکشیدن. باده خوردن.


حسام برکشیدن

حسام برکشیدن. [ح ُ ب َ ک َ دَ] (مص مرکب) شمشیر کشیدن:
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا به روز جنگ و جفا برکشی حسام.
ناصرخسرو.


خاک برکشیدن

خاک برکشیدن. [ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) خاک برکشیدن از چاه یعنی لاروبی کردن چاه. پاک کردن چاه. شاو.


پوست برکشیدن

پوست برکشیدن. [ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) پوست کندن. پوست برکندن.


شمشیر

شمشیر. [ش ِ / ش َ] (اِ) سیف. سلاحی آهنین و برنده که تیغه ٔ آن دراز و منحنی و داری یک دمه است. تیغ. (ناظم الاطباء). وجه تسمیه ٔ آن شم شیر است که دم شیر و ناخن شیر است چه شم بمعنی دم و ناخن هر دو آمده است. (از غیاث) (برهان). صاحب آنندراج گوید: مرکب است ازشم و معنی آن ناخن و شیر، زیرا که این سلاح مانا است به ناخن شیر و شم بمعنی دم آمده چون سلاح مذکور به دم شیر مشابهتی دارد به این اسم موسوم گشت و خون آشام از صفات و دندان، ناخن، مد، بسم اﷲ، نهنگ و طاق مصر از تشبیهات اوست و با لفظ زدن، افکندن، خواباندن و نهادن مستعمل است و شمشیر در نیام کردن، شمشیر برآهیختن، آختن، کشیدن، از نیام کشیدن، از نیام برآوردن، هوا کردن و علم کردن از ترکیبات اوست و با لفظ خوردن نیز مستعمل، مثل تیغ خوردن و خنجر خوردن. (آنندراج). حربه ٔ آهنین و فولادین که دارای سینه ای بلند، منحنی ودمه ای برنده است. (فرهنگ فارسی معین). تیغ ابیض. ابوالصلت. حربه ٔ آهنین و بلند و خمیده یا مستقیم که سرتاسر یک سوی آن تا نوک برنده و بر آن دسته تعبیه باشد، برای بدست گرفتن که آنرا قبضه یا مشته گویند. شمشیرهای مستقیم گاه پهن و گاه باریک و با نوک تیز است و نزد اقوام مختلف گوناگون بوده است. (یادداشت مؤلف). رداء. سباب العراقیب. سلاح. سمیدع. سمیذع. شجیر. (از منتهی الارب). سیف. (از منتهی الارب) (دهار). شطب. ضریبه. صیلم. عطاف. صیقل. عقنقل. عضب. علق. غدیر. قرن. قضم. قرطبی. لج. مضربه. مضرب. ماضی. معطف. وشاح. (المنجد). وشاحه. (منتهی الارب) (المنجد):
به شمشیر بایدگرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی.
دقیقی.
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
بود زخم شمشیر وخشم خدای
نیابیم بهره به هر دو سرای.
فردوسی.
مر آن را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست.
فردوسی.
بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار برپای خاست.
فردوسی.
به کف آنکه شمشیر بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد.
فردوسی.
سپه بر سپرها نبشتند نام
بجوشید شمشیرها در نیام.
فردوسی.
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندرآرم ز تاریک میغ.
فردوسی.
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
عنصری.
چون شاه بگیرد به کف اندر شمشیر
از بیم بیفکند ز کفها شم شیر.
عسجدی.
رسم محمودی کن تازه به شمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
قاید بر میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن به چوب و شمشیر گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی، جواب این به شمشیر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). در عقب این فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی). سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده... و منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی). مترس و دلیر باش که شمشیر کوتاه به دست دلاوران دراز گردد. (قابوسنامه).
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب.
ناصرخسرو.
شمشیر اوست آینه ٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب.
خاقانی.
از کف شمشیر توست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان.
خاقانی.
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی.
خاقانی.
دست و شمشیرش چنان بینی بهم
کآفتاب و آسمان بینی بهم.
خاقانی.
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم.
خاقانی.
شمشیر اگرچه به بأس شدید و حد حدید موصوف است، مأمور امر و محکوم حکم تقدیر است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411).
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست.
سعدی.
شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس.
سعدی.
سنگ حلمت گرنه در دندان شمشیر آمدی
از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
مد بسم اﷲ دیوان بقا شمشیر است
ساحل بحر پرآشوب فنا شمشیر است.
صائب تبریزی.
هلاک زخم تو کردم که رسم جانبازی
ز کشته ٔ تو به طاق بلند شمشیر است.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
معنی مرد تمام از تیغ می آید برون
مصرعه ٔ شمشیر را خود مصرعی در کار نیست.
منوچهرخان (از آنندراج).
ای ز علم کار ظفر کرده راست
ناخن شمشیر تو کشورگشاست.
مخلص کاشی (از آنندراج).
شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ما
ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ما.
؟
- امثال:
با شمشیر چوبین جنگ نتوان کرد. (امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و قرآن پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و کرباس پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا). بز و شمشیر هردو در کمرند. (امثال و حکم دهخدا).
به شمشیر باید گرفتن جهان.
فردوسی (ازامثال و حکم دهخدا).
جهان زیر شمشیر تیز اندر است.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر تیزی را که صیقل نزنند زنگ گیرد. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر خطیب. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیرش به ابر می رسد. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم).
کار شمشیر می کند نه غلاف. (از امثال و حکم دهخدا).
من جز به شخص نیستم آن قوم را پناه
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا.
سنایی (از امثال و حکم).
اصمع؛ شمشیر بران و بر اشرف مواضع برآینده. اصلیت، شمشیر زدوده ٔ بران آهیخته. (از منتهی الارب). صارم، شمشیر تیز. (دهار). عراص، شمشیر لرزان. (منتهی الارب). دلق، شمشیر از نیام برآوردن. (تاج المصادر بیهقی). خشیب، شمشیر بساخت نخستین که هنوز سوهان و صیقل نکرده باشند آنرا. ذملق، شمشیر تیز. فرند؛ شمشیر جوهردار. ذری، شمشیر بسیارآب. رسب، مرسب، نام شمشیر نبی (ص). اسلیل، شمشیر برکشیده شده. صفیحه، شمشیر پهناور. ضیع؛ شمشیر زدوده ٔ آزموده. صلت، شمشیر صیقل و بران و برهنه. عابس، شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی. سقاط؛ شمشیر گذاره ٔ برنده که پیش از مقطوع بر زمین افتد. مسافع؛ شمشیر زننده. مسلول، شمشیر برکشیده. معجوف، شمشیر زنگ گرفته ٔ بی صیقل مانده. صموت، شمشیر گذرنده. قشیب، شمشیر نو. زنگ زدوده و شمشیر زنگ ناک (از اضداد است). (منتهی الارب). شرخ، شمشیر آب داده. (دهار). صراط؛ شمشیر دراز. (منتهی الارب).
- به شمشیر دست بردن، شمشیر کشیدن برای جنگ و حمله:
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست.
فردوسی.
- خداوند شمشیر، شمشیرزن. جنگی و زورآزما. فرمانده سپاه. کنایه از صاحب زور و قدرت و نیرو: با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز می کرد [بوسهل]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
- دو دستی شمشیر زدن، با دو دست شمشیر گرفتن و جنگ کردن. کنایه از شجاعت، لیاقت و قدرت نشان دادن است. (یادداشت مؤلف).
- شمشیر آبدار، شمشیر درخشنده و تیز و برنده. (ناظم الاطباء).
- شمشیر از نیام برکشیدن، شمشیر از غلاف برآوردن. (یادداشت مؤلف). امتسال. امتساح. (منتهی الارب). امتخاط. اختراط. انتضاء. (تاج المصادر بیهقی). معط. (منتهی الارب). امتلاح. (المصادر زوزنی). تمثیل. (از منتهی الارب). رجوع به ترکیب شمشیر از نیام کشیدن (برآوردن) شود.
- شمشیراز نیام یا ز نیام کشیدن یا برآوردن، بیرون آوردن شمشیر از غلاف برای حمله یا زدن و کشتن کسی یا حیوانی را:
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام سحر کشید.
صائب.
من گرفتم برنیارد موج شمشیراز نیام
از هوای خود خطر دارد حباب زندگی.
صائب (از آنندراج).
- شمشیر افکندن بر کسی یا گروهی یا عضوی یا چیزی، با شمشیر زدن. فرودآوردن شمشیر بر...:
حریصی را که شمشیر افکنی بر ترک و بر تارک
سزد مغفر چو مرغش ز آشیان سر بپرانی.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- شمشیربازی، شمشیرکشی. شمشیر کشیدن:
گر او قصد شمشیربازی کند
زبانم به شمشیر یازی کند.
نظامی.
- شمشیر بران، شمشیری که سخت تیز و برنده باشد. (یادداشت مؤلف). خاشف. (منتهی الارب). حسام. (دهار). خشوف. خشیف. خضم. جراز. سیف سراطی. (منتهی الارب). صمصام. (دهار). سراط. صل. ضارم. سیف مقصع. مخصل. عضب. قرضوب. قاضب. قضاب. قضابه. سیف قاصل و قصال و مقصل. (منتهی الارب).
- شمشیر برکشیدن، شمشیر آختن. شمشیر کشیدن. بیرون آوردن شمشیر از غلاف زدن را. (یادداشت مؤلف). امتیار. امتغاظ. (منتهی الارب). نضو. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتساخ. امتشاق. امتشال. امتحاط. امتشان. (منتهی الارب): شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد، گردن وی بزند. (تاریخ بیهقی).
- شمشیر پهن، شمشیری که تیغه ٔ آن پهن و عریض باشد. (ناظم الاطباء).
- شمشیر جوشن گداز، شمشیری که زره را ببرد و بگدازد:
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردن کشی کرده گردن فراز.
نظامی (از آنندراج).
- شمشیر چوبین، مخراق. بلونک. (یادداشت مؤلف). شمشیر که از چوب باشد. شمشیر که بچه ها از چوب سازند و در بازی بکار برند:
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لاینبغی آهنگشان.
مولوی.
- شمشیرحمایل بستن، شمشیر بر کمر بستن. شمشیر بر میان بستن: امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر حمایل بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- شمشیرحواله ٔ (فرق) کسی کردن، شمشیر بر (سر) او زدن. (فرهنگ فارسی معین). شمشیر را بجانب سر به حرکت درآوردن و آهنگ فرودآوردن به سر او کردن.
- شمشیر خواباندن، فرودآوردن شمشیر. با شمشیر زدن کسی یا حیوانی یا چیزی را:
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی تو.
صائب (از آنندراج).
- شمشیرِ داد، کنایه از نیروی عدالت. قدرت دادگستری:
هر آن گنج کآن جز به شمشیر داد
فرازآید از پادشاهی مباد.
فردوسی.
- شمشیر در بغل خوابیدن، با کمال احتیاط خوابیدن مثل ترکش بسته خوابیدن. (آنندراج).
- شمشیر در غلاف کردن، درغلاف گذاشتن شمشیر. مقابل شمشیر کشیدن و شمشیر برآهیختن.
- || کنایه از ترک مخاصمه و پیکار کردن. رجوع به ترکیب شمشیر درنیام کردن شود.
- || کنایه ازروگردان شدن از کار یا تصمیمی که بیشتر به سبب ترس از کسی یا چیزی صورت می گیرد.
- شمشیر در میان کردن، شمشیر در نیام کردن. غلاف کردن شمشیر را:
از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم
شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن.
میرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- شمشیر در نیام کردن، شمشیر در غلاف کردن. (یادداشت مؤلف). اشلات. (المصادر زوزنی). اقراب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). شیم. (دهار) (تاج المصادر بیهقی):
خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شمشیر در غلاف کردن شود.
- شمشیر دورویه، شمشیر دولبه. شمشیر که از دو سوی ببرد. شمشیر که هر دو لبه ٔ آن تیز و بران باشد:
اینجا به رسول و نامه برناید کار
شمشیر دورویه کار یک رویه کند.
سلطان شاه بن الب ارسلان.
- شمشیر صبح، کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف):
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان.
ظهیر فاریابی.
- شمشیرِ غازی، شمشیر جنگ آور و در اینجا کنایه از قدرت بیان است:
چو باشد نوبت شمشیربازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی.
نظامی.
- شمشیرفروش، سیاف. آنکه کار فروختن شمشیر دارد. تیغفروشنده. (یادداشت مؤلف).
- شمشیرگذار، شمشیرزن. آشنا به فنون شمشیرزنی. کنایه از جنگاور و شجاع. (یادداشت مؤلف).
- شمشیر گران، شمشیر بزرگ. شمشیر بلند و سنگین:
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران.
منوچهری.
- شمشیر گوشتین، کنایه از زبان باشد. (انجمن آرا) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از برهان).
- شمشیر نهادن در کسانی یا گروهی، کشتن آن کسان یا گروه. از دم شمشیر گذراندن آنان را:
دلاور دلیران شمشیرزن
نهادند شمشیر در مرد و زن.
ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
- شمشیر هندی،سیف مهند. مهند. هندوانی. هندی. (یادداشت مؤلف):
ز اسبان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام.
فردوسی.
به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش بینداخت بی سر تنش.
فردوسی.
جهاندیده هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد.
نظامی.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش.
(گلستان).
- شمشیر هواکرده، شمشیر کشیده. شمشیر آخته. تیغ برکشیده. شمشیر برهنه در دست:
هر بار همی آیی شمشیر هواکرده
آن کن که ترا باید من بنده هواخواهم.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
- مرد شمشیر، جنگاور و شمشیرزن. سرباز جنگی:
هزار و چهل مرد شمشیر داشت
که دیبا ز بالا زره زیر داشت.
فردوسی.
- نرم شمشیر، کنایه از شخص ملایم و باگذشت. مقابل لجوج و ستیزه جو و انتقام جو:
به کین خواستن نرم شمشیر بود.
نظامی.
|| روشنایی صبح. || روشنایی آفتاب. (ناظم الاطباء). || مجازاً مرد جنگی. سرباز. (یادداشت مؤلف): این اندر سیر ملوک نبشتند که به یک لفظ قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد. (نوروزنامه). || کنایه از زور و قدرت و توانایی. نیروی نظامی و جنگ و نبرد. (از یادداشت مؤلف). قدرت رزمی: روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان رانده کرده آید به شمشیر که از آنها راستی نخواهد آمد. (تاریخ بیهقی). مثال داد تا قهندز را در پیچیدند و به قهرو شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). حصار به شمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند. (تاریخ بیهقی).
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وآنکه بگزید و وصی کرد نبی بر سرماش.
ناصرخسرو.
- امثال:
قلم از شمشیر بُرنده تر است، نیروی قلم از نیروی شمشیر بیشتر است.


افغان برکشیدن

افغان برکشیدن. [اَ ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) فریاد کردن. افغان برداشتن. ضجه کشیدن. ناله کردن. و رجوع به افغان شود.


بانگ برکشیدن

بانگ برکشیدن. [ب َ ک َ دَ] (مص مرکب) فریاد زدن. بانگ بلند کردن. فریاد کردن:
من بانگ برکشیدم و گفتم که ای دریغ
اسلامیان به کعبه و ما در کلیسیا.
خاقانی.


کوس برکشیدن

کوس برکشیدن. [ب َ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) کنایه از کوچ کردن باشد. (آنندراج):
به هندوستان برکشیدیم کوس
چوهندو شد از گرد و مه آبنوس.
نظامی (ازآنندراج).

فرهنگ عمید

برکشیدن

بالا کشیدن، بالا بردن،
بیرون آوردن،
تربیت کردن،
۴.پروردن،
کسی را ترقی دادن و بر مرتبۀ او افزودن،


شمشیر

ابزاری آهنی با تیغه‌ای دراز و تیز که در قدیم در جنگ به کار می‌رفته،
* شمشیر زدن: (مصدر لازم) جنگ کردن با شمشیر،
* شمشیر کشیدن: (مصدر لازم) بیرون کشیدن شمشیر از غلاف، برآوردن شمشیر از نیام به‌ قصد جنگ کردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

برکشیدن

استخراج کردن، برآوردن

فرهنگ معین

برکشیدن

بالا کشیدن چیزی، پیشرفت کردن، بلند مرتبه ساختن، چین دار کردن. [خوانش: (~. کِ دَ) (مص م.)]

معادل ابجد

برکشیدن شمشیر

1436

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری